سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

گل اومد... بهار اومد...ميرم به صحرا

سپهربهاري من! چندروز ديگه عيده و فكر ميكنم سال 93 براي تو، اولين ساليه كه درك بيشتري از عيدي گرفتن و ديد و بازديد عيد - و همه ي اون چيزايي كه الان براي هم سن و سالاي من نوستالژي شده-خواهي داشت،پس بهت تبريك مي گم و برات آرزوي شادي و سبزي و اميد و آرامش مي كنم... سال نو رو به همه عزيزان و همراهان هميشگي وبلاگ تبريك مي گم وبراي همه، لحظه هاي قشنگ و ساده و بي دغدغه و پرازحضور خدا آرزو مي كنم- البته اگه دوست داشته باشن - چون من كه فكر مي كنم لحظه هايي اين چنين سبز و پاك و بي آلايش و آرام ،هميشه بهترين لحظات زندگيمه... ...
25 اسفند 1392

سال 92 هم داره كوله بارشو مي بنده...

سپهر! عشق هميشگي من... هميشه لحظه هاي خداحافظي و بدرقه برام دلگير و ابريه،ديدن كسي كه درحال بستن كوله بارسفر و راهي شدنه و من كه بايد بمونم و بدرقه كنم...حتي اگه اون، يه سال كهنه باشه، سالي كه مثل همه ي سالها و مثل همه زندگي بود...هم تلخ و هم شيرين...  براي من و تو بابا سال 92 ،پراز اتفاقاي قشنگ بود كه  ازاين بابت بي نهايت سپاسگزارخداي مهربونم...لحظه هاي قشنگ و سبز باهم بودنهامون كه تك تكشون خاطره هاي به يادماندني شدن...ديدن بزرگترشدن و باليدن تو و شيرين زبون شدنت... ازهمه شيرينتر و قشنگتر روياي داشتن هستي كوچولو كه به اميدخدا تا كمتراز 2ماه ديگه به واقعيت تبديل مي شه...  امسال كمي هم بخاطر داشتن مسووليت زياد،...
25 اسفند 1392

سلامتی همه ی داداش ها که تا هستن مثل کوه پُشت آبجیاشونن

پسرگلم امروز صبح ازديدن اين عكس خيلي لذت بردم، وازصميم قلبم دعامي كنم كه تو و آبجي هستي براي هم، بهترين دوست و همراه و پشتوانه باشيد... اونی که داداش نداره مثل کسیه که بدون سلاح به جنگ میره! سلامتی همه ی داداش ها که تا هستن مثل کوه پُشت آبجیاشونن ...
21 اسفند 1392

به بهانه سالگرد رفتن پدرجون...

پسر زيباي من! امروز سومين سالگرد رفتن پدرجون عزيزته... تنها نشانه ي پدرجون براي تو ،قاب عكسيه كه روطاقچه مادرجون خودنمايي مي كنه و باچشماي نافذش به آدم نگاه مي كنه... پدرجوني كه هيچوقت تورو نديد اما منتظر اومدنت بود و دلش مي خواست كه اسمت، همنام خودش باشه... وقتي بزرگتر بشي باباحميد حتما بيشتر و بيشتر از پدرجون برات خواهد گفت... قصه ماآدمهاهميشه همين طوره -مثل باباجون كه براي من و دايي و خاله ها هميشه از خلق و خو و عادات پدرش و فداكاريها و زحماتش مي گفت،..بعد من و تو و هستي كوچولو مي شينيم و به لبهاي باباحميدخيره مي شيم كه چطور پدرجون رو توصيف مي كنه و از زحمتهايي كه براي بزرگ كردن بچه هاش و چرخوندن زندگيش كشيده مي گه...از خلق و خو...
13 اسفند 1392

اشك شوق...

سپهرم! امروز صبح وقتي سر كارم اومدم از ديدن و خوندن يه ايميل،حال فوق العاده خوشي بهم دست داد و اشك شوق در چشمانم حلقه زد... خدارو بي نهايت بار شكر كردم كه فرشته هاش رو زمين هم هستن تا وجودشون اينطوري آدمو دلگرم و عاشق كنه... تنها تاسفم اين بود كه نمي تونم جواب اين ايميل رو بدم و امضا كنم:ازطرف مادرت... ...
13 اسفند 1392

اولين دوري من و تو...

هفته گذشته يه اولين دوست نداشتني براي من و تو رقم خورد...وقتي مجبورشدم 3شب رو دور ازتو و وجود پرانرژي و دوست داشتني و بوي آرامبخشت و ديدن خنده هاي دلربات در بيمارستان سركنم... گرچه سرزدنهاي باباحميد و گرمي و مهربونيش، گذر لحظات رو برام راحتتر مي كرد اما اين دوري برام واقعا سخت و طولاني گذشت...تازه وقتي باباحميدمي رفت شروع حس غربتم بود، دوري ازبابا،تو و خونه و زندگي گرم و قشنگمون براي مامان خيلي سخت بود...سه شنبه ظهر كه به خونه برگشتم تو مثل هميشه پرانرژي و خندون نبودي، چشماي درخشانت، آروم و نيمه باز بود، تو بغلم نشستي و گفتي ديگه اذيتت نمي كنم كه بري بيمارستان،ديگه دوست ندارم بري دكتر، گفتي كه وقتي بيمارستان بودي باهات قهر بودم اما الان باه...
11 اسفند 1392
1